دانش.
برای رسیدن به بلوغ باید دانش کسب کرد. اما دانش در همه ی زمینه ها، بصورت برابر کسب نمی شود. مسائلی هستند که نسبت به آن ها دانش مطلق داریم، حقایق و اطلاعات و غیره، و مسائلی که آن ها را تجربه می کنیم. تجربه، چیزی است که بودا آن را دانش مستقیم می نامد، چیزی که مسیح آن را بینش ناگهانی می خواند، بالاترین سطح دانش. برای رسیدن به بلوغ، باید خودمان تجربه کسب کنیم. به جای مسدود کردن، انکار و رد کردن، یا متعصبانه و ناامیدانه علیه آن جنگیدن. رنج کشیدن را نزدیک و اشتیاق را نزدیک تر به خود نگه دارید، اما شخصیت واقعی شما پشت همه ی این ها قرار دارد. واقعیت، رودخانه است و رنج و اشتیاق، سنگ های رودخانه هستند.
رشد.
تنها زمانیکه خودمان چیزی را آن گونه که حقیقتا هست، با همه ی لذت و توانایی، تجربه می کنیم، می توانیم شروع به رشد کردن کنیم. حال می دانیم آنچه خوش (خودمان) می نامیم، پوسته ای بیش نیست، یک جنین است. پشت سر گذاشتن آن، به یک وظیفه تبدیل می شود، حال آنکه کاری بزرگ ، عشق، اشتیاق، یا حقیقت باشد. این شروع یک بلوغ حقیقی است. اکنون می توانیم فراتر از ترس ها، حسادت ها، غرور، خودبینی و طمع کوچک خود قدم برداریم. می توانیم برای اولین بار، حقیقتا خود را وقف کنیم.
فاش.
هنگامی که خود را کاملا وقف کاری می کنیم، چیزی جادویی اتفاق می افتد. همه چیز برای ما آشکار می شود. چرا اینگونه است؟ زیرا اکنون که به غرور، خودبینی و طمع نمی پردازیم، قادر هستیم مسائل را آن گونه که هستند ببینیم. به جای دیدن آنچه ما را تهدید می کند، یا دوست داریم ببینیم، یا آنچه از آن ترس داریم، شخصی را با زخم ها و سردرگمی ها میبینیم، همانند آنچه خودمان بودیم، یا تنها سطحی خالی و بدون معنا را می بینیم. اکنون برای اولین بار حقیقتا از هستی، روابط و پتانسیل ها آگاه هستیم. ما در حال رسیدن به بلوغ هستیم. همه چیز را شدیدا احساس می کنیم.
درک مستقیمی از همه چیز داریم. همه چیز را دقیقا می شناسیم. و لذا می توانیم به وظایف خود عمل کنیم.
عشق.
حال از همه ی وظایفی که گمان می کردیم داریم- گرفتن، داشتن، دست یافتن- به شروع ابدیت رسیدیم. حقایق بزرگ. میان همه ی این ها، عشق، بزرگ ترین حقیقت است. این حقیقی ترین وظیفه ی ماست.
ابتدا از همه ی دنیا می ترسیدیم، سپس از خودمان، بعد دیگران، بعد از رها کردن همه ی آن ترس ها. اکنون درک می کنیم که در کل مسیر، به دنبال عشق بودیم. همه ی آن ترس ها، چهره هایی از یک نیاز هستند، درست است؟ اما حال می دانیم که برای به دست آوردن عشق، باید عشق بورزیم. اشتباه منطق نابالغ این تصور است که عشق دریافت می شود، برای داشتن، داده نمی شود.
بودن.
اما هنوز سفرمان به پایان نرسیده است. اگر عشق داده می شود برای داشتن آن، پس هیچ چیز نیست. یک فرکانس است، یک رابطه، یک جریان. تنها رودخانه ای از بودن است. این چیزی است که همه چیز را کنار هم جمع می کند، و آن ها را بی وقفه در هم می شکند، تا بتوانند به دنبال راه های بهتری برای دوست داشتن باشند. تک تک ما تنها مبین عشق هستیم. عشق والدین ما، که عشق والدین آن ها بوده، که آن هم عشق اقیانوس به آسمان بوده، و آن نیز عشق آسمان به زمین بوده است. هیچ تفاوتی در نوع آن ها نیست، تنها نام آن ها متفاوت است. ما مبین های زنده هستیم، تجسمی از عشق واقعی.
حال به اوج بلوغ رسیدیم، که دشوار است. هر آنچه وجود دارد، همیشه به دنبال یگانگی و احیا است تا در رودخانه ی هستی جذب شود. هیچ تفاوتی میان چیزها نیست. تنها عشق میان چیزهاست. وقتی این عشق نباشد، اشتیاق برای داشتن آن باعث بوجود آمدن تنش، عصبانیت، سرخوردگی و رنج می شود. بنابراین اکنون می دانیم که نباید صرفا در نور زندگی کنیم، بلکه باید خودمان بدرخشیم و نور باشیم. نه برای یافتن راه در تاریکی. بلکه حتی در سایه ها، اجازه دهیم که همه ی چیزهای مخفی بدانند که خودشان نور هستند.